کد خبر : ۲۲۲۵۸۹ تاریخ خبر: ۱۳۹۶/۰۸/۱۶ ساعت ۰۵:۵۶

حکایتی از شهر دزداد
خیانت کار یا امانت دار بیت المال!

 خیانت کار یا امانت دار بیت المال!

روزگاری مردی در"دزداد" زندگی می کرد که به امانتداری شهره بود، اما در باطن، مردی مزور و ریا کار بود. او خود را مسلمان و درستکار نشان می داد تا امانتهای مردم را بگیرد و به آنها خیانت کند. همیشه خود را طلایی نشان می داد در حالی که از درون مسی بود.

روزی مردی که از خراسان به زیارت خانه خدا می رفت به دزداد رسید، پول ها و داروندار خود را پیش آن مرد به امانت گذاشت و به مکه رفت.

وقتی که از زیارت بر می گشت، دزدها به کاروان آنهاحمله کردند و هر چه داشت را بردند. مرد حاجی به دزداد آمد و پیش مردبه ظاهرامانتدار رفت تا امانتی خود را بگیرد.

امانتداریا همان مرد مسی در مقابل درخواست حاجی برای پس دادن امانت گفت: « مگر دیوانه شده ای مرد؟ گمان می کنم آفتاب داغ به سرت زده و عقلت را بخار کرده! کدام امانت؟ »

حاجی هرچه گفت و هرچه التماس کرد، فایده ای نداشت. عاقبت پیش یکی از دوستان خود رفت و ماجرا را تعریف کرد. آن دوست گفت: « دوای درد تو پیش "عزیز" حاکم جدید شهر است. برو از او کمک بگیر؛ او مردی پارساو داناست و مطمئن باش که امانت تو را پس می گیرد. »

حاجی پیش حاکم رفت و درد دل خود را گفت. حاکم گفت: « امروز برو و فردا بیا تا فکری برایت بکنم. » مرد حاجی تشکر کرد و رفت.

عزیز بلافاصله یک نفر را فرستاد تا آن مرد خیانتکار را بیاورند. وقتی آن مرد آمد، حاکم گفت: «سلطان اعظم، از من خواسته که خزانه دار پایتخت باشم، اما من دوست ندارم خزانه دار باشم. او هم گفته اگر تو قبول نمی کنی، کس دیگری را معرفی کن. من هرچه فکر کردم دیدم هیچ کس بهتر از تو نیست. می دانم که تو مردی درستکارو به امانتداری معروف هستی!. اگر موافق باشی به سلطان نامه ارسال کرده و تورا برای این شغل مهم معرفی کنم»

مرد به ظاهرامانتدارو در باطن خیانتکار که با شنیدن این مطلب، در پوست خود نمی گنجید، گفت: «  قبول می کنم امر امر شماست. »

عزیزحاکم گفت: « بسیار خُب، اما برو و خوب فکرهایت را بکن و فردا بیا. اگر عقیده ات عوض نشده بود، نامه معرفی تو را برای سلطان اعظم می نویسم. »

آن شب مسی خیانتکار از شادی خوابش نبرد. اول صبح به همراه دامادش راه افتاد و به دارالخلافه رفت. حاجی بیچاره هم  در همان موقع به او رسید و هر دو پیش حاکم رفتند و سلام کردند. مرد خیانتکار با دیدن حاجی، ترسید که مبادا خیانتش آشکار شود و خزانه داری را از دست بدهد. این بود که بی معطلی گفت: « حاجی کجایی؟! دیروز در به در، به دنبالت می گشتم. به یادداشت های خودم نگاه کردم و اسم تو پیدا شد. یادم آمد که تو هم امانتی پیش من داری. زودتر بیا و امانت خود را بگیر که در این مدت از بابت آن خواب و قرار نداشتم. گفتم نکند اتفاقی برای تو یا من بیفتد و حق به حقدار نرسد. »

حاجی که به خواسته اش رسیده بود، دیگر حرفی نزد. عزیز گفت: « امانت او را برگردان تا با هم صحبت کنیم. » او دامادش را فرستاد تا کیسه پول حاجی را بیاورد، بعد آن را در حضور حاکم به مرد حاجی داد. وقتی که حاجی امانت خود را گرفت، حاکم رو به مرد خائن گفت: ‌« ای خیانتکار! حالا که امانت این حاجی را پس دادی به سلامت به خانه ات برگرد. قصد من این بود که حق این مسلمان به دستش برسد که رسید. از اول هم می دانستم که تو مردی خیانتکار هستی، امروز به چشم خود دیدم، تو نمی توانی خزانه داربیت المال مردم باشی. »

این خبر با سرعت در "دزداد" پخش شد و همه مردم فهمیدند که آن مردبه ظاهرامانتدا خیانتکار است. طولی نکشید که او را از دزداد بیرون کردند و روز به روز فقیر تر و بیچاره تر شدو چند سال بعد از فلاکت جان سپرد.

کیمیای حکمت

*در روزگاران قديم شهري بود به نام "دِز داد" که در کنار رودي زيبا و پر آب بنا شده بود.

برچسب ها: دزداد کیمیای حکمت